نویسنده : ADMIN
![]() |
![]() |
بوی مُردار در سپیدهدم را میداد؛ تهوعآور بود و بیشتر از چند لحظه نمیتوانستم به آن چشم از حدقه درآمده و دوخته شدهاش نگاه کنم. وارد کارگاه که شد هیبت ستبرش را به سختی از درگاه داخل کرد. کارگاه که نبود؛ دخمهی کوچکی بود که پس از ده سال زندان و بیست سال نوکری برای هیتاسپ زرینتاج رهبر دیوها، به من اجازه داده بودند در آن آهنگری کنم. قبل از جنگ «نردشیران» که اسیر دیوها شوم، آهنگری بودم که برای خودش سندان داشت. در میان ما آهنگران تنها کسی میتوانست سندان داشته باشد که به فن آهنگری تسلط کافی میداشت. اما وقتی اسیر شده بودم در روزهای زندان، دخمهام حتی آبخانه هم نداشت که خود را در آن خالی کنم.
بقیه در ادامه مطلب
:: موضوعات مرتبط: text، عکس، ،
:: برچسبها: برای دیدن مقاله و عکس به ادامه مطلب بروید,
ادامه مطلب |